یه روز یه دختر تنها بود. که توی این دنیای بزرگ سعی میکرد یه دوست برای خودش پیدا کنه. روزی از روز ها، سر و کله یه دختر مهربون پیدا میشه. این دو تا دختر طی ماجرا هایی خیلی سریع با هم دیگه دوست میشن. هر روز با هم حرف میزدن. هر روز از روزشون برای هم تعریف میکردن. جوری که انگار دارن برای قدیمی ترین و صمیمی ترین دوستشون تعریف میکردن. احساساتشون رو برای توضیح میدادن. از خودشون برای هم میگفتن. چیزایی رو که نمیتونستن به کسی بگن، به هم میگفتن. 

با اینکه فرسخ ها از هم دور بودن، انگار دقیقا کنار هم نشستن. با اینکه تاحالا همدیگه رو از نزدیک ندیدن، انگار همیشه کنار هم بودن.

یه روز توی چهاردهم تیر، دختر قصه مون تصمیم گرفت یه نامه بنویسه برای دوستش به کیلومتر ها دور تر بفرسته:

هیرای عزیزم، سلام.

تولدت مبارک.

الان که میخوام بنویسم انگار مغزم خالی شده.(ولی تهش میبینیم باز طومار نوشتم)

شاید خودت ندونی، اما تو از هر دوستی برای من عزیز تر و نزدیک تر بودی. میدونی، من چیز هایی رو به تو گفتم که به هیچکسی نمیگم. حرف هایی رو با تو زدم و داستان هایی رو تعریف کردم که با بقیه نمیتونستم انجام بدم. این رو همیشه بهت گفتم و میگم. چون همیشه منتظر همچین دوستی بودم.

فقط این نیست که بگم کار هایی رو انجان دادم که قبلا نمی‌دادم، این خیلی مسخره‌ست. در واقع، من زمانی رو با تو گذروندم، که نمیتونست شاد تر از این بگذره. 

من کنار تو شادم، وقتی با تو حرف میزنم خیلی خوشحالم. 

اگه بخوام ادامه بدم، فقط میشه یه سری حرف طولانی و تکراری که قبلا هم بهت گفته بودمشون. برای همینه که تو همچین روزی حرف جدیدی ندارم که بزنم، و فقط میتونم بهت بگم چقدر دوستت دارم. و چقدر از کنار تو بودن خوشحالم. من زیاد تو تبریک و مناسبتا خوب نیستم. پس امیدوارم، فقط همین رو از من بپذیری. 

ولی بدون اولین روزی که ببینمت، دقیقا مثل آن‌شرلی و دایانا _که میدونی چقدر دوستشون دارم_ انگشت کوچیکمو به انگشت کوچیک تو گره میزنم، و سوگند یاد میکنم که تا ابد با دوست عزیزم کلودیا هیرای دوست بمونم. 

 

غزل عزیزم، هزار سال هن بگذره تو باز برای من هیرای میمونی^ᴗ^

 

پ.ن: این مطلب فاقد عکس است، به دلیل نت نداشتن نویسنده.